پیچ و خم و بالا و پایینِ جاده چالوس را پشتِ سر می‌گذاری. از مرزن‌آباد هم رد می‌شوی. نرسیده به چالوس سربرمی‌گردانی و دامنه‌ای سرسبز با خانه‌ها و ویلاهای رنگارنگ توجه‌ات را می‌رُباید. آن طرف رودخانه. سینوا.


از اهالی آنجا بود. جنگل را مثل کف دستش می‌شناخت. تمشک‌ها آنجایی بودند که او اراده می‌کرد. خستگی ناپذیر بود و حالت بهار داشت. می‌توانست در اوج خنده و غرق شادی تا مرز جنون از کوره در برود. آنقدر زلال بود که کسی به دل نمی‌گرفت. از کوره در رفتنش هم دوست‌داشتنی بود.


با صدای بلند قربان‌صدقه‌ی همسرش می‌شد و قلبش برایش می‌رفت. در نظرم روشن فکرِ ساده و بی‌آلایشی می‌آمد که در بند نیست. واقعا عاشق بود. فهمیدن آن، از چشمان راستگویش کار سختی نبود.


عمرش را روی بام خانه‌ها گذراند. برای مردم سقف می‌ساخت. آشنای باران بود. از همان‌جا هم رفت.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

قالب های فارسی وردپرس 18 دنیای از خوشمزه ها کدنویسی کودکان روزهای زندگی ava Michelle آب و هوای ایجرود مدارات فرمان و اتوماسیون صنعتی گزارش‌های ریاضی