لابهلای زبالههای حومهی شهر پیدایش کردهبودند. بوی تعفن و دیدن کرمهایی که در بدنش میلولیدند آنقدر مشمئزکننده بود که همان دم بالا میآوردی. چهرهی چروکیده، کمر خمیده و دستانی را که محتاطانه زیر بدنش پنهان کردهبود و حتا پاهایی که به داخل بدنش جمع شدهبودند، تو را یاد جنینی میانداخت که در شکم مادرش آرام گرفتهاست. اما اینبار غرق در خونِ خشکیده و کثافت.
دم غروب بود. یارای ماندن نداشتم. زمزمهها و نگاههای قضاوتگر آدمهای آن روز امانم را بریدهبود. از میان جمع خبرنگارها و ماموران پلیس گذشتم. آنطرفتر تخته سنگی پیدا کردم. نشستم. سرم را در میان دستانم گرفتم و بیصدا با تنم گریستم.
حالا دیگر، آن مرد سرخوش و بذلهگوی گروهمان رفتهبود. همیشه از اجراها و کنسرتهایش، به اندازهی خاطرات تمامنشدنی مردها از سربازیشان، داستانهای تازه برای تعریفکردن داشت. یکبار حین اجرا مضراب از دستش افتادهبود و ناچار شدهبود تا انتهای قطعه را با پشت ناخُنش بنوازد. این را که میگفت میخندید و مغرورانه سرش را بالا میگرفت و در دل به خودش افتخار میکرد.
ما آدمها همینقدر آدمیم. همینقدر شکننده و نحیف. همینقدر غیرقابل پیشبینی.
پیچ و خم و بالا و پایینِ جاده چالوس را پشتِ سر میگذاری. از مرزنآباد هم رد میشوی. نرسیده به چالوس سربرمیگردانی و دامنهای سرسبز با خانهها و ویلاهای رنگارنگ توجهات را میرُباید. آن طرف رودخانه. سینوا.
از اهالی آنجا بود. جنگل را مثل کف دستش میشناخت. تمشکها آنجایی بودند که او اراده میکرد. خستگی ناپذیر بود و حالت بهار داشت. میتوانست در اوج خنده و غرق شادی تا مرز جنون از کوره در برود. آنقدر زلال بود که کسی به دل نمیگرفت. از کوره در رفتنش هم دوستداشتنی بود.
با صدای بلند قربانصدقهی همسرش میشد و قلبش برایش میرفت. در نظرم روشن فکرِ ساده و بیآلایشی میآمد که در بند نیست. واقعا عاشق بود. فهمیدن آن، از چشمان راستگویش کار سختی نبود.
عمرش را روی بام خانهها گذراند. برای مردم سقف میساخت. آشنای باران بود. از همانجا هم رفت.
تمام هفته را به شوق پنجشنبه تحمل میکرد. ورزش داشتند. دو زنگ پشت هم. از همان صبح با کتانی سفید چینی و گرمکن سرمهای آدیداسش به مدرسه میرفت. محض احتیاط یک توپ پلاستیکی دولایه هم به زور توی کولهاش جا میداد. مبادا اتفاقی بیوفتد و کِیف آخر هفتهشان ناکوک شود.
دروازهبان تیم بود. شیفتهی عابدزاده و مَرامش. عشقش این بود با بچههایی که فوتبالشان معمولیتر است همتیم شود؛ بُرد غیر از این برایش مزهای نداشت. باخت را هم با افتخار به جان میخرید.
گرم بازی بودند. شیرجه میزند تا توپ را بگیرد که سرش به تیرک دروازه میخورد. به خواب میرود. یک پایان ممتد.
درباره این سایت